آخرین باری که با اکیپ رفقای چندین ساله رفتیم پیادهروی اربعین، همشون دسته جمعی دعا کردن سال دیگه این سید با زنش بیاد. آشِ ازدواج نکردنم انقدر شور شده بود که حتی مادر پدرای رفیقا که همسفر بودن تا منو میدیدن میگفتن ما فقط دعا کردیم سال بعد دست تو دست خانومت بیای. و بالاخره بین اون همه تیر آرزو که شلیک شد یکیش خورد به هدف! شاید اگه همون موقع بهم میگفتن سال بعد دو نفری میای میخندیدمُ میگفتم نه بابا من برنامهای ندارم.
الآن که داریم دوتایی چمدون میبندیم طوری شده که هی همسر میگه باورت میشه؟ بعد من هی من میگم تو چی؟ باورت میشه؟ کلا زیاد تکرار میکنیم این جمله رو نه بخاطر صفا و لوسبازیای دوران عقد و اینا؛ بل چون ظاهر اینه که دوتامون همچین برنامهای نداشتیم اصلا. D: بگذریم.
امروز یکی از آشناهای خیلی نزدیک میگفت مطمئنی بری اونجا عراقیها موکب زدن؟ گفتم چطور؟ گفت وقتی پرچم ایران آتیش میزنن انتظار چی داری؟ من هیچی نگفتم. مدتهاست هیچی نمیگم چون واقعا رمق و حوصله ندارم. فقط سر ت میدم و تهش کار خودمو میکنم. آشنای نزدیک ادامه داد: واقعا چرا این همه جمعیت میره پول میریزه تو شکم این عراقیها؟ که چی بشه؟» طبیعتا باید از حرفش شاخ در میاوردم ولی بازم چیزی نگفتم. فقط مرور کردم که چند ده هزار دلار خرج سفر ترکیهش شده بود. همون سفری که عکساشو نشونم داد و با ذوق تعریف کرد که چیها دیده و چه کیفی کرده. فقط مرور کردم که خیلی جدی به آزادی بیان و اندیشه هم قائل بود. خیلی وقته که دیگه پذیرفتم عیسی به دین خود موسی به دین خود. البته این دوتا هم یه دین داشتن :))
---------------------------------------------------
پ.ن: حتما دعاگوی همه رفقا هستیم ایشالا.
پ.ن: یه سفر اربعین طلبت جبران غرغرهای این روزات.
خیلی وقت بود که مطمئن شده بودم نباید از دیجیکالا خرید کنم. ولی چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم؛ مجبور شدم و خرید کردم و بازم پشیمون شدم. خیلی بده وقتی اسم و رسم پیدا میکنیم و سوارِ کار میشیم با حقههای ریز و ظریف، مخاطب/مشتریمون رو فریب میدیم. فروشگاهها،رستوران و فستفودیها،هنرمندها و حتی نویسندههای مملکت با این ترفند، کاسبی میکنن. واقعا فرهنگ مزخرفیه. بیخودم نیست انقد براش ضرب المثل فارسی داریم!
داستان از این قراره که دوتا کالا سفارش دادم و آنلاین پولش رو دادم. چون زمان محدودی داشتم برام مهم بود که سر وقت برسن دستم. دو روز بعد از سفارش، پیام اومد که یکی از سفارشهای شما توسط فروشنده تامین نشد و از سبد خرید شما حذفش کردیم. دو روز طول کشید تا پولمو پس بدن! و اتفاق بدتر اینکه زمان ارسال سفارشم رو چند روز از زمان قبلی، عقبتر انداختن. فقط چون یکی از سفارشام رو نداشتن. و اتفاق خیلی بدتر اینکه الان سومین ماهگرد عقد شده و بازم دست خالی دارم میرم پیش همسر!
این چند روز، کیوان و صابر و مهدی زنگ زدن و پیام دادن. بعدِ ۲ یا ۳سال! سه تا از درسخونترین و باهوشترین شاگردها که توی نخبگی و موفقیتشون شکی نداشتم. دوتاشون سه رقمی شدن و یکی همون مهندسی مکانیکی که دوست داشته قبول شده. خیلی خوشحال بودن. مهدی با لحنی که مثل قبل، سرعتی و بچهگونه نبود گفت آقا ربیعی! انگار همین دیروز بود.کلاس نهم بودم.حالم خوب نبود.بهم گفتی بعدا به این روزا میخندی. بعد هی نصیحت کردی وقتی میری دانشگاه چجوری باش و چجوری نباش. اون موقع میگفتم کو تا دانشگاه! حالا تو راه تبریزم برای ثبت نام. کیوان که ذوق سه رقمی شدنش رو داشت گفت اصلا وضعیت روحی خوبی نداشتم. بهش گفتم اگه وضعیت سختی نداشتی شاید انقد بالا نمیشدی. تایید کرد و گفت خیلی لذت داره که سختی کشیدم و موفق شدم. صابر حالا با رتبه خوبش سودای خارج رفتن از سرش پریده. البته فعلاً.! حس عجیبی داشتم. معلم خوشحالی که نگرانه. باغبونی که میوههاش رسیدن ولی از قدرت آفتها خبر داره.
بهشون تبریک گفتم ولی دلم واقعی خوشحال نبود. میدونم دیگه بزرگتر میشن و با واقعیتها خیلی جدیتر روبرو میشن. کم کم رویاها و جاهطلبیهاشون رو فراموش میکنن. دیگه نمیشه با صحبتهای احساسی مجابشون کرد که ایران گل و بلبله و با وجود شما نخبهها گل و بلبلتر میشه. نمیشه قصه گفت از مملکتشون که فقط چندتا خار کوچیک داره که اصلا گل بی خار کجاست.! دیگه خودشون با همه وجود می بینن اینکه همش خار دار شد!
ولی من امیدوارم همچنان.
بالای مغازه گل فروشی نوشته بود لطفاً در انتخاب دیگران دخالت نکنید. بالای دیوار یه املاکی هم نوشته بود در معامله دیگران دخالت نکنید. شاید اینا برای کاسبی خودشون این درخواست ها رو نوشتن. ولی بهترین اصل فرهنگی ای بوده که این مدت یاد گرفتم. البته قبل از اینم روحیه دخالت نداشتم. ولی حالا بیشتر از قبل ضرورتش رو فهم کردم. برای مردم کشورم آرزوی پختگی بیشتر در روابط اجتماعی رو طلب میکنم. الهی آمین.
چند وقت نبودهم؟ ده؟ بیست؟ سی؟ از کی میخوام پست بذارم نشده؟ شنبه؟ دوشنبه؟ جمعه؟ نمیدونم. فقط میدونم به قاعدهی همین مقداری که نبودم و ننوشتم، اتفاق بوده که توی زندگیم افتاده. دست بالاهاش؛ تجربههای دوران نمکی عقد، همراهِ همسری نمکین. و اولین تجربه حضور توی تولید برنامه تلویزیونی که مثل یه کوه بزرگ و سنگین بود با ساعت کاری 7 صبح تا 12 شب. از کوچیکی این دنیا اینکه روز اولی که رفتم سر پروژه، یه چهرهی خیلی آشنا توی اتاق تدوین دیدم که اتفاقا منم برای اون آشنا بودم. دیالوگِ قیافهت آشناس! قیافه توام آشناس! و بعد، کاشف به عمل اومد که هر دو وبلاگنویس بودیم و همدیگه رو میخوندیم و حتی توی اینستاگرام دنبال هم میکردیم. از بزرگی دنیا اینکه بابا! بابا! به اندازه آدما راه برای نون درآوردن هست! اامی نبود توی دوران خوش خوشان عقد، همچین کار سنگین و دهن صاف کنی قبول کنم و حتی بعدها که رفتیم سر خونه زندگی خودمون. هرچند همسر علیرغم اینکه همش برنامهمون رو نقد میکنه(از یکی از شبکهها که همگی ازش جامپ میکنیم پخش میشه D:) معتقده اینجور کاراس که الآنم نشه بعدا نون و آب میشه. اما من معتقدم حالا دنیا که دو روز بیشتر نیست، این دو روزم کار و کار و کار.که وقتی از راه رسیدی خونه اون لیوان چایی که همسر میذاره جلوت رو نتونی دست بگیری از خستگی؟! خب که چی! شما بگید. هم چه حال چه خبر؟ هم بگید کدوم رو ترجیح میدین. کار و کار و کار و پول بیشتر، کار و خانواده و پول کمتر. گزینه سوم هم نداریم، چون شدن نداره برای غیر ژن خوبا.
سلام
.
چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصهی نداشتن همو بخوریم همش غصهی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.
دیروز بعد از مدتها با بچههای نوجوون، کلاس داشتم. تخته گاز از قم خودمو رسوندم تهران، کجا؟ الهیه، خیابون فرشته سابق. قرار بود از رسانه و فیلم و قصه و نوشتن بگم.ولی اوضاع غریبی رو توی دوتا 45 دقیقه تجربه کردم. بعضی از این نوجوونا خانوادههای به شدت پولداری دارن، و بعضیا بچههای خدمه و سرایدارن. لمس اختلاف طبقاتی نجومی از نزدیک حالمو ناخوش کرد. کجا؟ وقتی که یکی گفت غذای مورد علاقهش کالجوشه. یکی دیگه گفت فقط سوشیای که توی استرالیا خورده رو دوست داره! یکی همش سرش توی آیفون x گلدش بود. یکی دیگه کولهی پاره پورهشو سفت چسبیده بود. حالم اونجایی بدتر شد که یکیشون از کیفش یه بسته پاستیل فوق خارجی بیرون آورد که بخوره. اونا که نداشتن مثل گرسنههای آفریقایی صف بستن جلوش که نفری یه دونه بهشون بده.
دیروز بعد از مدتها سر کلاس، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط لابلای سر و صدای بچهها هرچند دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم 45 دقیقه تموم بشه.
--------------------------------------------
پ.ن: فکر کنم دیگه برای این کارا و کلاسا پیر شدم.
درباره این سایت