دیروز بعد از مدتها با بچه‌های نوجوون، کلاس داشتم. تخته گاز از قم خودمو رسوندم تهران، کجا؟ الهیه، خیابون فرشته سابق. قرار بود از رسانه و فیلم و قصه و نوشتن بگم.ولی اوضاع غریبی رو توی دوتا 45 دقیقه تجربه کردم. بعضی از این نوجوونا خانواده‌های به شدت پولداری دارن، و بعضیا بچه‌های خدمه و سرایدارن. لمس اختلاف طبقاتی نجومی از نزدیک حالمو ناخوش کرد. کجا؟ وقتی که یکی گفت غذای مورد علاقه‌ش کال‌جوشه. یکی دیگه گفت فقط سوشی‌ای که توی استرالیا خورده رو دوست داره! یکی همش سرش توی آیفون x گلدش بود. یکی دیگه کوله‌ی پاره پوره‌شو سفت چسبیده بود. حالم اونجایی بدتر شد که یکیشون از کیفش یه بسته پاستیل فوق خارجی بیرون آورد که بخوره. اونا که نداشتن مثل گرسنه‌های آفریقایی صف بستن جلوش که نفری یه دونه بهشون بده.

دیروز بعد از مدتها سر کلاس، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط لابلای سر و صدای بچه‌ها هرچند دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم 45 دقیقه تموم بشه.

--------------------------------------------

پ.ن: فکر کنم دیگه برای این کارا و کلاسا پیر شدم.

راه رفتن در جاده روشن

مشتری گرامی! در چاله افتادنِ شما ثبت شد.

کیوان،صابر،مهدی و دیگران...

یکی ,دقیقه ,توی ,دیروز ,فقط ,یه ,یکی دیگه ,دیروز بعد ,45 دقیقه ,بعد از ,از مدتها

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

best friends and army forever تور های هندوستان هنر فرزانه کارها Uplibra آموزش طراحی لوگو ZaViraGames دروس کنکور (عربی / فارسی ) داروخانه اینترنتی استار وبلاگ شخصی حسام چرختاب hesam charkhtab